مرا ز لاله چراغ نظر شود روشن


ز قرب سوخته جانان شرر شود روشن

چو آتش جگر لعل، بی زوال بود


چراغ هر که به خون جگر شود روشن

ز بس گرفته ز نادیدنی شده است دلم


ز زنگ، آینه ام بیشتر شود روشن

ز حرف سرد دل ما چو غنچه بگشاید


چراغ ما به نسیم سحر شود روشن

دلی که تیره ز اوضاع روزگار شده است


در آفتاب قیامت مگر شود روشن

به گرمخونی من خسته ای ندارد عشق


چو شمع از رگ من نیشتر شود روشن

گره ز کار دل من شود به آبله باز


چنان که چشم صدف از گهر شود روشن

نکرد گرمی پرواز بی پر و بالم


کجا ز شمع مرا بال و پر شود روشن؟

درین محیط عنان را کشیده دار چو موج


که از استادگی آب گهر شود روشن

چراغ هر که ز دلهای گرم افروزد


ز آستین صبا بیشتر شود روشن

ز رشک حسن گلوسوز یار نیست بعید


چو شمع سبز اگر نیشکر شود روشن

ز عمر قسمت ما نیست جز زمان وداع


چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن

نرفت تیرگی از دل به سعی ما صائب


مگر ز پرتو اهل نظر شود روشن